پارت اول
مرینت توی اتاق مشغول خواندن کتاب بود که..... پدر مرینت:مرینت بیایه بسته داری مرینت:خوب توش چیه ؟یه عروسک از طرف کیه؟ یه صدا:هی من عروسک نیستم مرینت:کی بود؟. وبه دور برش نگاه کرد یه صدا:من توی جعبه ام این پایین. مرینت:تو مگه حرف هم میزنی ، آخه چجوری یه عروسک حرف میزنه. عروسک:من عروسک نیستم من یه کوامی ام . مرینت:کوامی؟ کوامی:آره دیگه تو باید برای نجات کشورت تبدیل بشی . مرینت:آخه چجوری من تبدیل بشم ؟ کوامی: توباید این گوشواره رو گوش بکنی و هر وقت که کشور به کمک احتیاج داشت من میرم توی گوشوارت و تو تبدیل میشی . مرینت: تو چقدر شبیه کفشدوزکی ؟ راستی اسمت چیه ؟ کوامی...
آغاز داستان
روزی روزگاری دو دوست بودند که علاقه شدیدی به هم داشتند.این دو دوست استاد فو وارباب شرارت بودند،آنها شبانه باهم قرار میگذاشتند وبرای نجات دنیا برنامه ریزی میکردند یک روز ارباب شرارت قوی ترین کوامی رو از استاد فو خواست ولی استاد فو بهش نداد از همون جا دشمنی ارباب شرارت با استاد فو آغاز شد ارباب شرارت شبانه رفت و شرورانه ترین کوامی رو برداشت و رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد سال ها گذشت و ارباب شرارت با کوامی شرورش هروز یک نفر را آکوماتیسم می کرد استاد فو تصمیم گرفت که کوامی های خود را به افراد نزدیک ارباب شرارت بدهد تا ارباب شرارت دیگر نتواند هیچ کس را آکوماتیسم کند اول تصمیم گرفت اولین کوامی را به پسر ارباب شرارت ...